یکشنبه به وقت قبرستان

ساخت وبلاگ

باران سراسیمه خودش را به شیشه میکوبید

دختر انگشتانش را روی سبزه میکشید انگار داشت میان گندم زارهای بچگی اش زیر باران میدوید

صدای قرچ و قروچ شیشه پاک کن دختر را از فکر و خیال بیرون اورد

-      فلکه دومی بود ؟

-      آره

ماشین فلکه را دور میزند و توی خیابان میپیچد چند دقیقه بعد زیر بارانی که تند تر شده ماشین متوقف میشود

دختر پیاده میشود

از میان گل و لای و سنگ لاخ ها و از کنار انهایی که شاید سال های سال است آرام آرمیده اند  از دامنه ی کوه بالا میرود

کنار قبری متوقف میشود سبزه را روی قبر میگذارد و رو به رو قبر می ایستد

فاتحه ای میخواند

و بعد در دلش میگوید

مگه قرار نبود امسال خلاص شم ؟

 تو رو خدا سال دیگه توی این شهر نباشم

یا مرگ یا رفتن

آرام از قبر فاصله میگیرد

سینه ی کوه را پایین میرود

باران تند تر از قبل خودش رو به سر و صورت دختر  میکوبد

دختر سوار ماشین میشود

و با نگاهی حسرت بار از انجا دور میشود

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 17:27  توسط مریم بانـــو ♥  | 
یکی از همین روزها...
ما را در سایت یکی از همین روزها دنبال می کنید

برچسب : یکشنبه,قبرستان, نویسنده : roozhayetanhaiea بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 18:08