روزگار غریبیست
جایت خالی
دلم تنگ
چشمانم خیس
و نگاهم همچنان خیره به راه
بقول هوشنگ ابتهاج
تو از کدام راه میرسی؟
سر میچرخانم به چپ به راست
گاهی روبه رو و گاهی پشت سر
تا چشم کار میکند خبری از آمدنت نیست
ابرها دارند می آیند
پاییز در راه است
به دلم افتاده
با افتادن اولین برگ پاییزی تو از راه میرسی
شال و کلاه میکنیم و دست در دست هم
تمام کوچه های انتظار را قدم میزنیم
بعد هر دو خسته از اینهمه دوری
چای میخوریم
من دست های یخ زده ام را به فنجان میفشارم
و تو با همان لبخند خواستنیت دستهایم را میگیری و ها میکنی
برگرد من برگشتنت را به دلم قول داده ام ...
برچسب : نویسنده : roozhayetanhaiea بازدید : 43